زهره
الان به مامانم گفتم میخوام بعد از این چند روزه با زهره حرف بزنم
لطفا چیزی نگو
گفت بابات نباشه پدر منو در آورد
نمیدونم دارم کار درستی انجام میدم یا نه
هرکاری که میکنم زیرپایم لقه و ممکنه سقوط کنم
نگران رابطه مامان و بابام هستم
نگران زهره هستم با کاراش
بدون اجازه بابام رفته کلاس راهنمایی و رانندگی و تازه میخواد وان بگیره.نمیدونم به کجا میخواد برسه
از اون ور خودم که سرجام وایسادم و هیچ کاری نمیکنم.امتحانام رو نرفتن بدم.یک هفته تو خونم و یک کلمه نتونستم بخونم
الانم نمیدونم کار درستی دارم میکنم یا نه
دارم سعی میکنم خودمم یه چیزی بخوام.
از اون ور با اصرار زیاد مامان و بابام رفتم کیف بخرم. از اول بابام دنبال کیف لپ تاپ کوله بود.از بابام پرسیدیم شما میخوای بخری یا زهرا. آخرش همونب رو خریدم که بابام گفته بود خوبه. درسته مجبورم نکرد.بعدش یک کیف دستی خواستم بگیرم.که با مشورت دو تاشون یکی گرفتم.ولی دلم اون براقه رو میخواست دلیل آوردند که زود خراب میشه.منم گفتم کیف مهمونیه قرار نیست باباش بجنگم که.ولی من با رضایت کامل همونب که گفتند رو خریدم. اومدم خونه و به زهره نشون دادم.بهش گفتم همچین کیفی بود گفت با لهن خیلی بد که نه به اون موقع نه به الان.به من فلان و فلان و فلان میگفتی.
میدونی قضایای زندگی من همش شبیه چیه.شبیه اون داستان پیرمرد و پسر و هر.که هر کاری میکردندممردم یک چیزی میگفتند.
من یک عمر سعی کردم خودم باشم و اون کلافم میکنه و کل انرژیم رو میگیره.
نمیدونم باهاش چه کار کنم
راستی خیلی خیلی هم باید نگران خودم باشم
باید مواظب خودم باشم
اینم نمیدونم درسته یا نه.همونجوری از دست دادن چیزی منو ناراحت نکرده.به دست آوردنش هم خوشحالم نکرده.
مثل بقیه دخترا مساله لباس و طلا و واکنش مردم برام مهم نیست.
زهره میگه تو حساسی به رفتار ادما.اره حساسم .حساسیت من با اون فرق میکنه. برای من مهم نیست چه حرفایی بهم نسبت میدند بهم میگند نمیدونم بی خیال و....اگرم بهم توهین و اینا بکنند ارومم.به این فکر میکنم چه کار اشتباه کردم و چه چیزی ناراحتش کرده.اره من ناراحت میشم ولی جنسش فرق میکنه.این که نمیدونم در مقابل رفکاراش دیگه باید چه کار کنم.
الانم میترسم رفتار قاطعانه ام به خانواده ام آسیب بزنه. سعی میکنم حواسم به همهچی باشه.زمان مناسب.مکان مناسب.الان یکم از اون دفعه که بابا حرف زدم گذشته و شرایط نرماله.
نمیدونم چرا ادما سکوت منو با آرامش اشتباه میگیرند.فکر میکنند که بیخیالم، هیچی نمیتونه تکونم بده.
خواسته های من باهاشون متفاوته.من فقط در حد نیاز اولیه آن میخوام نه بیشتر. خیلی چیزا برام مهم نیست.
وقتی کسی سرم داد میزنه همیشه به این فکر میکنم من چه کار اشتباه کردم و ارومم.
اگرم توهین کنه، میگم یا من رفتار درستی نداشتم یا اون تحت فشاره.
اینو میدونم با سعیمو به هرچی بخوام میرسم.
ولی من چیزی نمیخوام.
شاید تو زندگی ام همه چی داشتم و فکر میکنم همیشه هست.اگر یک روزی مامان بابام رو از دست بدم همینجوره؟
به خاطر همین دارم به این فکر میکنم یک شغل مناسب پیدا کنم و یک خونه مناسب پیدا کنم.مگه تا آخر عمر چیز بیشتری میخوام؟
حالا قبول داری زهرا از دست تو و زهره مامان بابات چی میکشند؟
یکی که همش وایساده مجبورند بکشنش و اون یکی که داره میره معلوم نیست به کجا،بگیرنش.
من همیشه همه چیز رو درنظر میگیرم.زهره مسخره میکنه فکر کنم زهرا بخواد بره خونه بگیره تا همه خونه ها رو بگرده همش فروش رفته.
واقعا باید خودمو اماده کنم واسه صحبت با زهره.
در مقابل حرفاش چه واکنشی نشون بدم.چی بگم.دوباره نگه من با تو حرف ندارم.و با خاک یکسان کنه.با خاک که یکسانم میکنه چی کار باید بکنم.
این چند وقته که رابطه ام باهاش بهتر شده،بهش گفتم رابطه با آدما ازم انرژی میگیره.بیشتر از همه با تو.
میترسم هرکاری میخوام بکنم که شرایط فعلی ام رو هم از دست بدم. یک عمر کم نبود نداشتن خواهر.کسی که نسبت بهت کینه داشت.تو ندانی چرا.همش بهش بگی من چه کار کردم.