شب یلدا
کاری میکنند که سکوت کنم و اصلا حرف نزنم
هرچی بگند گوش کنم و انجام بدند.
نمیتونند درست حرف بزنند
مامانم رفته مسافرت دیدن اقوامش
بابامم میخواد ادبمون کنه
همیشه هرچی میگفت انجام میدادم بدون اینکه ناراحت شم یعنی نمیذاشتم ناراحت شم.یعنی ناراحت میشدم ولی همیشه اینقدر از همه چی گذشتم
ترجیح میدم الانم مثل همیشه بگذرم سکوت کنم حرف نزنم
ظهر اومده تو اتاق میگه نکن گرفتم
خب چه کار کنم
باید بفهمم بیا جمع کن نونارو
مثل همیشه خوش اخلاق رفتم و جمع کردم
بعدش هم خواستم برم بیرون خوش اخلاق و گرم خداحافظی کردم
الان میفهمم برا چی زهره همیشه عصبانی بود من همیشه میگذشتم ولی اون نه
برداشته به مامانم بابام گزارش داده یعنی غرغر کرده که چرا زهرا ظرفیت صبحونه و ناهار رو نشسته گذاشته برا شب
بابایی بهت گفتم لطفا اگر مشکلی داری به خودم بگو.مثل این که وقتی من از شما گله دارم بدم به همسایه ها بگم
تآره ناهار که فقط من خونه بودم.ظرف کجا بود
فکر کن این همه حرف الان تو دل من مونده.قبلا حتی به خودم حق فکر کردم کردن و عصبانی شدن رو به خودم نمیدادم
من همیشه آروم بودم و همیشه تک تکشون حال بدون رو رو من خالی می کردند
داره اشکام میاد
دلم میخواد به جای این همه سال گریه کنم شاید آروم شم
میدونی سکوت خیلی بهتره هم خودت کمتر اذیت میشی هم دیگرون. ولی بدیش اینه تو حال بد رو باید با خودت ببری.حتی مثل من همکارش کنی.