امروز صبح مم
دو تا چیز منو اذیت میکنه
یکیش مقایسه 24 ساعت زهره من و خودش
نمیدونم چه کار کنم
میترسم
می ترسم بهش بگم
میترسم همین قدر صمیمیت که به وجود اومده از بین بره.
دومی اینه اینکه وقتی کم میاره وقتی یه چیز رو دوست نداره هر کاری از پسش بر میاد میکنه تخریب میکنه اشتباهاتی رو جلو چشمت میاره
همیشه گذشته خودش رو فراموش میکنه
خودش همون اشتباهارو داشته
وقتی به من میتوپید مامانم میگفت خودم اینجوری بودی
ولی الان مامانم و با هزار بدبختی کشیدم کنار
من تا یادمه از بچگیبا ظرف شستن مشکل داشته ولی به من غر میزنه علاوه بر تحقیر این که آروم انجام میدم.همیشه سعی کردم به این که اون با من متفاوت احترام بذارم.ولی اون تحقیر میکنه. سکوت من باعث شده سوارم بشه.
یک عمر به خودم میگفتم تو به دیگرون دیگران احترام بذار طرف مقابلت کم کم می فهیمه
الان فهمیدم ممکنه اصلا نفهمه تازه روتم سوار شه
درسته الان از دو سال پیش بهتره
یک روز بهت میگم زهره خیلی اذیتم کردی
مطمئنم تو هم همینو میگی
من دیگه بلد نیستم باهات چه جوری رفتار کنم
توی این وضعیت تازه بابام میخواد ما رو ادبکنه.زهره هم که همیشه میخواد همه رو ادب کنه.
یک روز از بس بهم فشار اومد زدم زیر گریه خیلی وقت بود گریه نکزده بودم هی هی تو اتاقم پتو و متنارو گذاشته بودم جلو دهانم که صدا گریم کسی رو اذیت نکنه.
امروز صبح بیدارم کرد بریم کلاس،منم مثل همیشه آروم و با روی گشاده پا شدم پا شدم لباسامو پوشیدم و اومدم صبحکنه بخورم.نمیدونم چرا زهره و پسرداییم بلد نیستند تشکر کنند.میدونم از سر مهربونیه ولی چه وضعشه.
یادمه چندسال پیش مادربزرگم لباساش کثیف شده بود و مامانم لباسامو داشت می شست.خونه دایی بودیم.پسرداییم میخواست بگه اشکال نداره چرا شما شستی وظیفه ما بود.میدونی واکنشش چی بود به جا اینا به مامانم گفت برو بیرون از خونه ما
متاسفانه زهره هم همچین اخلاقی داره
امروزم به جا تشکر زد به کوچه های چپ.به مامان گفتم کلاسو اینجوری نگیره اونجوری نگیره با لحن بد
حالا مامان بابام یک عمر آروم بهش بگن زهره جون خوب حرف بزن
میدونی نظرم چیه تو اد ما بعد از یک مدت همه چی عادی میشه
حرف زدن خوردن و هزارتا چیز دیگه
زهره بی حس شده
باید لحن و گویش رو عوض کنیم ولی چه جوری که بدتر نشه نمیدونم