لباس
سه ترم آخر کارشناسی اول هر ترم مشخص می کردم که کدوم مانتو رو با کدوم روسری سرم کنم
این ترم اصدا نمیدونم چی پوشیدم هر روز صبح پا میشم تابه دنبال این میکردم که چی بپوشم
یه چیز دیگه که میخوام بنویسم اینه که
انگار قفسه سینم سنگینه.احساس سنگینی میکنه
نفس سخت میاد بالا
یک چیز دیگه انگار احمقانه است اینه که این درد که ازش حرف میزنم
خیلی سخته در موردش توضیح بدم
اینه که از قفسه سینه ام شروع میشه به سمت دستان و پاهام گسترش پیدا میکنه
درد نیست
نمیدونم چیه
یه چیز دیگه که میخوام بگم با زهره که میخواستم حرف بزنم فعلا نمیزنم
تا بعد از امتحانا
من به اندازه کافی مشکل دارم
شاید دلیل این بی قراری ها این باشه که اصول زندگیمو کامل نکردم و تکلیفم باهاشون مشخص نیست
اینو میدونم اصل اولیه ام دین است
شاید نه قطعا خیلی جاها بهش عمل نکردم
اینو میدونم تمام وجودم تمام سلول هام سعی کردند احترام به پدر و مادر رو رعایت کنند