سالگرد مامانبزرگ
اومدیم شهرستان، سالگرد آجی
به خاطر کرونا مراسم نگرفتیم و خودمون اومدیم فقط
وقتی رسیدم دم خونه آجی، چشام پر از اشک شد و نمی تونستم برم بالا، دست دست کردم، تا خواهرم و بابام حرفشون تموم شه و اونا اول برند
اومدم بالا، یاد زمانی افتادم که میومد پیشوازمون
الان خواهرم وسایل رو جمع میکنه و من اصلا تحمل ندارم
اومدم تو اتاق که بخوابم، 24 ساعت هست نخوابیدم
صداهای جمع کردن اذیتم میکنه