26 دی
الان اومدم کتابخونه
از بس صبح گریه کردم چشام و سرم درد میکنه
اگر پسر بودم شاید معتاد یا سیگاری با هزار کار دیگه میکردم
هیچ وقت فکر نمی کردم تو عمرم به این نقطه برسم و این همه اشتباه
فهمیدم برای هرکس ممکنه اتفاق بیفته
این همه آدم که دور و برمون هستند و اشتباه کردند، مطمئتا حتی اونا بودیم همون کارو میکردیم
اگر کسی که اشتباه کرد هی بهش نمک و نزنم تو سرش، من که این کارا رو نمی کردم ولی مواظب نگاه کردنا و حالتام باید باشم
هنوز آدما خیلی خوبند
شاید زمانه سخت شده
ولی باید یادم باشه من کار درستو باید انجام بدم
شدیدا خوابم میاد
چون گریه کردم و سرم درد میکنه باید بخوابم
ولی گفتم اگر بدم خونه حتما یک کلمه هم درس نمیخونم
شاید همینجا چشامو بستم تا سرم آروم بگیره و بعد درس بخونم