سفارش تبلیغ
صبا ویژن

صبح بخیر

وقتی به مامانم میگم نه

انگار الان باید منتظر باشم حالش بد شه

نفسم دیگه بالا نمیاد

الان گفت به دوستت که باباش جانباز بود پیام بده

هیچی نگفتم

تا اون کاری که میخواد نکنیم ول کن نیست

اگر نکنیم حالش بد میشه

با هزار ترس و لرز برای این که بتونم مستقل شم

برای اینکه این ارسال و تا دم گور با خودم میرم گفتم نمیفرستم

الان خودم دارم سکته میکنم

هیچ اتفاقی نیفتاده هنوز

دیشب مامانم اومد توست از پشت مبل رو برداره

که من راحت بخوابم گفتم نمیخواد

دوباره درد است

بهش گفتم نمیخواد گذاشتم سر جاش

شب آه های عمیق میکشید

با خودم گفتم باید منتظر بد شدن حال مامانم باشم

قندش میفته

دهنش قفل میشه

هزارتا چیز دیگه

نمیدونم پست رو قفل کنم یا نه

میترسم

میدونی ترس چیه

ترسی که یه عمر همراهت باشه ناونی حرف بزنی

نتونی بنویسی

نتونی گریه کنی

برای امت حانام هم همین اتفاق افتاده

دیشب تا دیر وقت بیدار بودم

نگران