سفارش تبلیغ
صبا ویژن

من فردا

میدونی یه همکلاسی بود موقع راهنمایی اسمش مهدیه بود

در حد مرگ حالم بد میکرد

احتمالا شبیه خودم نچسب

 

میدونی هنوز که هنوز ه وقتی مینویسم میترسم

میترسم کسی بخونه

مثلا مامان بابام

مثلا بعد از مرگم

مثلا امروز خدای نکرده ماشین بهم بزنه

بعد پلیس بیاد بگه با این وضعیت روحی تصادف نبوده

 

دیشب خودمو به خواب نزدم که بگم حرفاتون رو نشنیدم

بعدا هم اصلا به رو خودم نیارم

نشون دادم که بیدارم

صبح هم بیدار شدم

هی تو جام تکون خوردم

آخر گفتم زهرا پاشو

همیشه اول دیگرون مهم بودند

الان سعی میکنم اینجوری نباشه

 

دیروز همه ی سعی م.ا این بود که من گریه کنم

انگار با گریه کردنم حالم بهتر میشه

بدبختی اینه که نمیتونم گریه کنم

دیروز هم با هزارتا بدبختی دو تا اشک من در اومد