سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اضطراب

امروز دم غروب موقعیت اضطراب زایی داشتم

همیشه به خودم می‌گفتم که اروم باش و منطقی

همه میگند خوش به حالت چه قدر ارومی

نمی دونند از درون دارم سکته میکنم

امروز هی به خودم میگفتم تو کاری که میتونستم کردی

حرص خوردن بی فایده است

فقط بعضی وقتا میرفتم دم پنجره ببینم اوضاع چه جوریه

حال مامانم خوبه

غذای مامان بزرگم رو داغ کردم

برای خودمون غذا درست کردم

تقریبا ساعت نه مامانم اومد بالا تو آشپزخونه

کافی بود بگم چه خبر

گریه اش درمیدمد و حرف میزد

از یک طرف به خودم میگفتم زهرا تو مسئول این نیستی که مامانت رو ا روم کنی و همه ی استرس و نگرانی به خودت منتقل کنه.بعد تو خودت منفجر شی

از یک طرف دیگه نگران مامانم بودم.میترسیدم حالش بد شه.

نشوندمش رو صندلی

یه لیوان آب یخ بهش دادم خورد

بعد یادم اومد قندش میاد پایین دو تا لیوان آب قند بهش دادم

تو این مدت کافی بود بگم چه خبر

خیلی جلو خودمم گرفتم چیزی نپرسم

رفتیم شام خوردیم

تو آشپزخونه پرسیدم

چی شد یا چی گفت یا... فقط یک سوال پرسیدم

مامانم شروع کرد به حرف زدن

میدونم گریه نکرد

منم توی اون مدت خودم حرص نخورم درونی

بعدش به خودم گفتم الان تو نمیتونی کاری کنی

برو پس درس بخون

الان تو اتاقم

ولی دلم آروم نمی گیره