سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی

زنگ زدم مامانم که ببینم اوضاع چه جوریه

پرسیدم حال اجیو

کی بیمارستان

گفت خودم

گفتم من دارم میام اونجا چیزی نمیخوای؟

گفت نمیخواد بیای

زندایی داره میاد بیمارستان

من میام خونه

گفتم شما بیا خونه من میام بیمارستان

گفت میگم نه

گفت تو روحیتون تاثیر می ذاره نمیخوام بیای بیمارستان

گفتم خدایا خدایا

گفت نمیدونم نیا

منم یه چیز گفتم دلم خنک شد

یادم نمیاد چی بود

عصبانیم

همیشه حرف اونا بود

نه می ذاره ما تصمیم بگیریم

ما هیچ کاره ایم تو زندگیمون

من زهرا 25 ساله در واقع 2 ساله

عصبانیم شدید

لازم نکرده بیای

 

همسایگان زنگ زد

گفت یه ساعت در پارکینگ بازه

گفتم ریموو رو پیدا کنم می بندم

زنگ زدم مامانم میگم ریموت کجاست

میگه برای چی میخوای

کل عمرم جواب سوالای چیه چرا کجا رو دادم

گفتم ریمووت کجاست گفت کجاست

همیشه همه چیز رو توضیح دادم همه چیز رو گفتم

درسته باعث شده کمتر آسیب ببینم

ولی شدم پویای شماره 2

الان من میترسم

از هم چی

از این که درست انجام ندم

از این که هزارتا چیز

به هیچ کس نمیتونم تکیه کنم

از یه طرف دلم میخواد به یکی تکیه کنم